8588070936051900411214899441

 

دانشجویی شهید

سید حسین علم الهدی
     تولد: 1337، اهواز
     سمت: فرمانده سپاه هویزه
     شهادت: 16/10/1359، دشت هویزه

من در سنگر هستم. در اوج تنهایی، سلاح بر دوش دارم. «كرخه» از كنارم می گذرد. در دو كیلومتری، دشمن مستقر است . تا كنون دوبار بلاد مسلمین را مورد تجاوز قرار داده و اكنون چندین كیلومتر در خاك اسلام وارد شده است و ناجوانمردانه شهرها را می كوبد و نابود می كند. صدای رگبار و خمپاره همیشه در گوش است.
مردم روستاها و شهرها آواره و سرگردان شده اند. كودكان گرسنه و لرزان، در آغوش مادران ترسان، بسیار به چشم می خورند.
زمان می گذرد و عبور زمان در كنار برادران خاطره می سازد.
اعمال متهورانه و بی باكانه بچه ها حماسه می آفریند.
منصور در كنار اصغر شهید شد و اصغر شاهد شهادت او بود.
اصغر در كنار رضا شهید شد و رضا شاهد شهادت او بود.
... و اما رضا در تنهایی شهید شد.
راستی شهدا همه با هم بودند و چه جمع باصفایی. در شهادت «منصور». در مسجد، «اصغر شهید» برای مردم از «منصور» حرف زد. وقتی كه خواستیم خانه «اسكندری شهید» برویم. «اصغر شهید» شعار «ما تشنه هستیم بهر شهادت» را سرود. .. وقتی «منصور» گریه كرد و «صادق» برای آنها نوحه میخواند و صدای دلنشین و پرجذبه اش مرا به گریه می اندازد.
... شاید طبیعت جای دجله و فرات را با كرخه و كارون تعویض كرده است.
تنهایی چیست؟
زمان
عاشورا.

من در سنگر هستم. عمق غربت و اوج عزت؛ در این تتهایی. در این خانه ی جدید با خود، با خدا و با شهدا سخن می گویم.سوز دل و آرامش قلب. خوف و رجاء.
سنگر من در كنار رودخانه ی كرخه است. وقتی به آب می نگرم به یاد سنگرهای كنار كارون می افتم و با خود می گویم «خدایا، آن برادرانم كه در خونین شهر می جنگند در چه حالند؟» و نگرن آنانم.
«خدا آن برادرانم كه در «فارسیات» و «دارخوین» درسنگرند. در چه حالند؟»
این جا «دشت آزادگان» است. من در سنگر هستم. دركنار كرخه. دشمن در آن طرف رودخانه شهر را می كوبد. وحشیانه جنایت می كند. هزار متر جلوتر كانالی هست كه دوست عزیزم «منصور» در آن به شهادت رسید. شاید هنوز خون پاكش و جای آر ـ پی ـ جی او كه بر زمین در كنار جسدش افتاده بود، باشد. سمت چپ، تقریباً در فاصله سی صد متری آن طرف درخت ها ، برادر عزیزم «رضا» شهید شده، و باز در همان سمت، كمی پائین تر برادر عزیزم «اصغر» شهید شده. آن طرف رودخانه «محمدرضا» شهید شده.
در «دهلاویه» سی تن از پاسداران كه هیچ كدام را نمی شناخته ام به شهادت رسیده اند.
در قسمت شرق شهر (سوسنگرد) در این كانال بیست و دو تن از برادرانی كه چند بار با آنها به شبیخون رفته ام شهید شده اند.
در گردش زمین به دور خورشید، دو لحظه بیش ازلحظات دیگر داغ این خاطره را زنده می كند :
سرخی شفق
و سرخی غروب درپشت نخلستانها
خورشید عظمت قطره خون شهید را می یابد و پاكی و عصمت قطره قطره خون آن عزیزان را فریاد می كند.
خدایا . این خانه ی كوچك، در كنار رودخانه، كه دراطرافش گلها پرپر شده اند. كدام خانه است؟
ساختمان در این خانه چیست؟
كمی در دل زمین شكافته، چند گونی شن و ...
در كنار رودخانه، رو بسوی دشمن. وسط مكان شهادت بهترین دوستانم.
این خانه ی محقر برای من یك قلب تپنده شده. یك دل پر از سوز، سوز فراق یاران و عزیزان از دست رفته؛ منصور، اصغر، رضا...
خاطره ها مانند ورق خوردن صفحات یك دفتر، یك كتاب، در ذهنم پشت هم، صفگونه می گذرند؛
منصور و روزه های مسیحا وارش و دعای كمیل و مناجاتش... كه با او بودم .
اصغر و تلاش شبانهروزیش و نوشته جاتش دربارهی جهاد و تقوی ... كه با او بودم.
رضا و زیبایی های روحش و پاكی درونش و فكر بلندپروازش... كه با او بودم.
این خانه ی كوچك، این سنگر، این گودی در دل زمین، این گونی های بر هم تكیه شده، پر از حرف است، پر از فریادست، غوغاست. صدای پرمحبت اصغر و حرف زدن آرام رضا و خوش زبانی منصور...
بغض گلویم را گرفته، قطرات اشكم هدیه تان باد.
تنهایی، عمیقترین لحظات زندگی یك انسان است.
خدایا این خانه ی كوچك را بر من مبارك گردان.
در این چند روز با خاك انس گرفته ام . بوی خاك گرفته ام. رنگ خاك گرفته ام حال می فهمم كه چرا پیامبر(ص) علی بن ابیطالب(ع) را «ابوتراب» نامید حال می فهمم این سخن علی ابن ابیطالب(ع) را كه می فرماید: در سجده های نماز، حركت اول خم شدن بر روی مهر این معنا را می دهد كه خاك بوده ایم. حركت دوم این معنا را دارد كه از خاك برخواسته ایم . متولد شده ایم. حركت سوم رفتن دوباره به سوی خاك به این معنا است دوباره به خاك باز می گردیم و حركت چهارم برخاستن به این معناست كه دوباره زنده می شویم (حیات قیامت).
اما در این سنگر، همیشه در كنار خاكم، خاك پناهگاهمان است. روزها صدای رگبار و خمپاره گوش را كر می كند و شبها صدای تكتیرها، صدای حركت آب، و ناگهان سكوت شب با فریاد الله اكبر براداران شبیخون شكسته می شود و تیراندازی شروع می گردد. خدایا، امشب كدام یك از بچه ها زخمی. كدام یك شهید. چند تن از دژخیمان را به جزای خود رسانده اند؟
همه اش دلهره و اضطراب و انتظار تا لحظه بازگشت برادران. در انتظار، تا در آغوششان گیرم .
... امشب پاس دارم. ساعت 1 تا 3 . چه شب باشكوهی! چه باشكوه است! من به یاد علی بن ابیطالب(ع) و تاریكی شب و تنهایی او می افتم. او با این آسمان پرستاره سخن می گفت. سردر چاه نخلستان می كرد و می گریست راستی فاصله اش با من زیاد نیست از دشت آزادگان تا كوفه و كربلا... خدایا این سرزمین پاك در دست ناپاكان است. در همین چهل كیلومتری من در همین تاریكی شب علی(ع) بر می خواست و به نخلستان می رفت، فاطمه وضو می گرفت، پیامبر به مسجد می رفت ...

یادداشتهایی ازشهید سید حسین علم الهدی

 

نوشتن دیدگاه

ارسال